نویسه جدید وبلاگ

متن نویسه...

 به سراغ من اگر می آیید ،
در سکوتستان جایی هست ،
که در آن هیچ کسی
نَفَسش در نمی آید .
در سکوتستان، رگ های هوا منجمدند
و دلیل سر ِ پا بودن دل ها آنجا نامعلوم .
در سکوتستان، چتری نیست، بارانی نیست
آدم اینجا انصافا تنهاست !

به سراغ من اگر می آیید، آهسته نیایید
فریادی بزنید، کاری بکنید
شاید با لطف شما
سنگ تنهایی ما خُرد شود


لاک
پشت که بارَش سنگین بود ...

پشتش‌ سنگين‌ بود و جاده‌هاي‌ دنيا طولاني ...
اندوهگین بود كه‌ هیچگاه جز اندكي‌ از بسيار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته‌ مي‌خزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميـــــــــــــــــشه‌ دور بود.
و تقديرش‌ را به تلخی بر دوش‌ مي‌كشيد.

 


پرنده‌اي‌ در آسمان‌ بال گشــــــــــــــــــود ... سبكبـــــــــــــــــار؛

 با خود زمزمه کرد: اين‌ عدل‌ نيست، عدالت نيست.
من‌ هيچ‌گاه‌ نمي‌رسم. هيچ‌گاه. و در لاك‌ سنگي‌ خود خزيد ...

 


دستهای خدا از
زمين‌ بلند كرد حجم سنگینش را.
زمين‌ را نشانش‌ داد ... زمین که دیوانه وار گِرد بود.
و گفت: نگاه‌ كن، ابتدا و انتهایی ندارد. هيچ كس‌ نمي‌رسد.
چون‌ رسيدني‌ در كار نيست. فقط‌ رفتن‌ است. حتي‌ اگر اندكي

و هر بار كه‌ مي‌روي، رسيده‌اي.
و باور كن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاكي‌ سنگي‌ نيست،
تو پاره‌اي‌ از هستي‌ را بر دوش‌ مي‌كشي؛ پاره‌اي‌ از مرا.

 


خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمين‌ گذاشت.
اما ديگر نه‌ بارش‌ چنان‌ سنگين‌ بود و نه‌ راهها چنان‌ دور.
به راه‌ افتاد و زمزمه کرد: رفتن، حتي‌ اگر اندكي؛
و پاره‌اي‌ از «او» را بر دوش‌ كشيد؛ اما اینبار با عشــــــــــــــــــــق 
 .






گزارش تخلف
بعدی